به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه، دکتر عبدالکریم سروش در یادداشتی به نقد آیت الله علیدوست استاد حوزه علمیه قم که نوشته های وی را به چالش کشیده بود پرداخته است که متن آن به این شرح است:
بیشتر بخوانید:
نقد آیت الله علیدوست بر سخنان دکتر سروش با عنوان «دین و قدرت»
برما بسی کمان ملامت کشیدهاند (۲)
در پاسخ به فقیه محترم جناب آقای علیدوست شکر الله مساعیه*
یکم: به تجربه دریافتهام که ناقدان آراء صاحب این قلم از سه طایفه بیرون نیستند:
– یا سیاسیکارانی که شهوت شهرت و آرزوی آوازه کاذب دارند و مزدورانه و مزوّرانه برای ارباب قدرت کار میکنند تا به نام و نان و نوایی برسند، چون کیهانیان و مهرنامهنویسان و فرهنگامروزیان و فیلسوفنمایان محبوبشان.
ـ طایفه دوم آنانند که اندیشه دگراندیشان را جدّی میگیرند و عالمانه و صادقانه به عزم کشف حقیقت، و یا از سر احساس تکلیف برای پیراستن رخساره دین از زنگار شبهات پا به میدان میگذارند. سعیشان مشکور و مأجور باد که به خلق و خالق خدمت میکنند و قافله دانش و دیانت را به پیش میرانند.
ـ طایفه سوم ظاهرا نزدیک به طایفه دوماند با این تفاوت که نه اندیشه مخالف را جدّی میگیرند، نه برای نقد و جرح آن کسب آمادگی میکنند. به یک دو سخن حریف نظر میکنند و نظر میدهند و نمیاندیشند که برای نقد نافذ و صائب، آشنایی اجمالی (و گاه تفصیلی) به مواقف و معارف حریف فریضه حتمیه است.
نقد آقای علیدوست، متأسفانه، از این جنس سوم است. ایشان از موضع استعلاء و استغناء چنان سخن حریف را مختصر گرفته که اوّلاً: فقط به نقل بخش اندکی از سخنان جلسه اول (که به غلط جلسه سوم پنداشتهاند!) «دین و قدرت» پرداخته و همه نقد خود را بر نفی آن نهاده و به آثار پیشین گوینده نیم نگاهی نیفکنده تا مجملاتش مبیّن شود. ثانیاً: حتی زحمت بازکردن کتاب المیزان یا صحیح بخاری را به خود ندادهاند تا ببینند که فلان حدیث یا فلان رأی را که صاحب «دین و قدرت» آورده، اصالت و اعتبار دارد یا نه؟ ایشان پیشاپیش به معلومات خود اتکا کرده و گفته است فلان سخنان به المیزان نمیخورد یا فلان حدیث (مَن بَدّل دینَه فَاقتُلوهُ) هیچ سند و منبع معتبری ندارد، در حالیکه کافی بود از طلّاب و تلامذه خود بخواهند تا جستجویی کنند و نشان آن حدیث صحیح را در صحیح بخاری[۱] بیابند و اندیشه دیگر کنند. ثالثاً: ایشان حریف را چنان مبتدی و عامی پنداشته که گویا ابجدخوانی است که هنوز نمیداند در قرآن ۱۱۴ بار بسمالله الرحمن الرحیم آمده یا کلمات رحمت و حبّ و مغفرت و … در آن پیدا میشود (و من اینگونه سَبُک گرفتن خطاب و مخاطب را از طایفه روحانیان بسیار دیدهام). از ایشان میپرسم شما با چنین افراد نادانی چرا وارد بحث میشوید؟ و چرا تخم علم را در شورهزار جهل ضایع میکنید؟ بگذارید آنها در ظلمات جهل خود غوطه بخورند، و شما دانش و درایت خود را خرج کسانی کنید که اقلّ قلیلی از مقدّمات را میدانند و دست کم از صفات رحمان و رحیم خداوند خبر دارند!
دوم: چنین مینماید که فقیه محترم از آن جنس آرایشگرانی است که مکلّفانه و متکلّفانه قائل و مایل به بزک کردن اسلاماند (و البته اسلام معتقد و مقبول خودشان) وگرنه کتمان ما انزلالله نمیکردند و بر پارهای از وجوه ناخوشایند احکام فقهی پرده عیبپوش نمیافکندند! بر من خرده گرفتهاند که چرا به حدیث بیپایه «من بدّل دینه فاقتلوه» (آنکه دین خود را عوض کند، بکشید) استناد میکنی؟ و چنان وانمود میکنند که گویی اصلاً اثری و نشانی از قتل مرتدّ در فقه فریقین نیست و گویی مشهور فقها به آن فتوا ندادهاند! نباید از یادشان رفته باشد که شهیدین اول و ثانی، شهید حکم ارتداد بودند و همین چند سال پیش فقیه دیگری از جنس خودشان، به نام محمّد فاضل لنکرانی حکم به قتل یک «مرتدّ» آذربایجانی داد، و وقتی او را پس از مرگِ فقیه مفتی به قتل رساندند، فرزند فقیهش جواد فاضل لنکرانی، بر فرمان پدر صحّه نهاد و آن را محض صواب و ثواب خواند! ماجرای حکم قتل سلمان رشدی تا امروز هم به قوت خود باقیست. گیرم که آن حدیث مکذوب است (که نشان دادم که نیست)، آیا حکم قتل مرتدّ فطری و سابُّ النبیّ و نپذیرفتن توبهاش هم، حکمی کاذب یا نادر یا مجعول و مجهول است؟ و شما گمان میکنید که با تکذیب آن روایت، خال عیبی را از چهره معشوق ستردهاید؟ یا خبری را از بیخبران مستور داشتهاید؟
سوم: فقیه محترم گویی اسلام را مساوی شیعه (آن هم شیعه غالی) گرفتهاند و تاریخ اسلام را فقط از دیدگاه شیعی میبینند. وقتی سخن از تاریخ اسلام میرود، آن را پرورده و پرداخته خلفاء جور میدانند و … وقتی دنبال حکمی یا حدیثی میگردند فقط از منابع شیعی کمک میگیرند: «فلان روایت درست نیست چون در منابع شیعی نیست»! آیا اینست شرط تحقیق؟ حدیث «أُمِرْتُ أَنْ أُقَاتِلَ النَّاسَ حَتَّی یَشْهَدُوا أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ اللَّه…» (مأموریت یافتهام که با مردم بجنگم تا گواهی دهند معبودی جز الله وجود ندارد)[۲] نزد شیعیان خبری واحد است، ولی از نظر عالمان و محدّثان اهل سنّت چون جلالالدّین سیوطی و ابن حجر عسقلانی متواترست. و در پنج صحیح از صحاح ششگانه اهل سنّت آمده است. اینک آیا شایسته است آن را نبینیم و نیندیشیم چه شد که این حدیث در وجدان و مخیال جمعی مسلمانان (آن هم عالمان، نه عامیان) متبوع و مطبوع افتاد و کسی در سند و دلالتش تردید نکرد، و حالا تحت فشار اندیشهّهای لیبرال و حقوق بشری ناگهان مشکوک و مطرود افتاده است؟
چهارم: چنین مینماید که فقیه محترم چنان متوغّل در فقهیاتاند که از دیگر علوم و فنون اسلامی فاصله گرفتهاند. نوبت اوّل که نقد ایشان را در دفاع از یک منبری شنیدم، گفتم چه شده است که ایشان بهپا خاستهاند و همه غیرت و همّت خود را خرج کسی کردهاند که هنری جز گریاندن خلایق ندارد. پاسخی ندادم، چون میدانستم کاری هویتی است نه معرفتی. یعنی ایشان نه به دفاع از دیانت، بل به دفاع از صنف و کسوت خویش پرداختهاند که مبادا رازی از پرده برون جهد یا چاکی بر قبای چالاک روحانیت افتد! وگرنه این همه واعظ یاوهگو بر منابر و در معابر چرا هوش از سر ایشان نمیبرد؟ و چرا آن همه یافهها و خرافهها که در مساجد و معابد میگویند، و آن همه روایات سست و ضعیف که واعظان و مدّاحان بر خلایق میخوانند، شرم و شفقتشان را نمیجنباند تا غیورانه، بانگی بر دینفروشان بزنند و دهانشان را ببندند؟ از این بالاتر، این همه ستم که به نام اسلام و تشیّع میشود، چرا خشم و خروش ایشان را برنمیشوراند و عرق بر پیشانیشان نمیآورد؟
امّا نقد دومشان، به من نشان داد که گویی ایشان اصولاً فراتر از فقه و اصول نرفتهاند و دل به دلدار دیگری نسپردهاند. کتب اهل سنّت را که گویی شایسته تصفّح و تورّق هم نمیدانند. نمیدانم در علم تاریخ و تفسیر و هرمنوتیک مدرن دستی دارند یا نه؟ دید تاریخی و تمدّنی که اصلاً ندارند. اینکه من گفتهام «اسلام همان تاریخ اسلام است» ایشان را چنان پریشان کرده که گویی مصروعی بر اثر غلبه سودا جیغ بنفش کشیده است! و این نیست مگر سرسری گرفتن نقد و بیمبالاتی در تحقیق. ایشان دست کم به نوشتهّهای پیشین من از قبض و بسط گرفته تا مقاله «عقیده و آزمون» مراجعه کنند تا از چیزی که تصوّر و تصدیق درستی ندارند، چنین به حیرت نیفتند و در مقام انکار برنیایند.
پنجم: ابیاتی از غزلی از مولانا را نقل کردهاند: «این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده / پیغمبر عشق است و ز محراب رسیده»، و دو قول باطل از پی آن آوردهاند. یکی اینکه گویی «پیغمبر عشق» اشاره به پیامبر اسلام است صلواتالله علیه! امّا نه چنین است. پیغمبر عشق همان عشق چون پیامبرست و لاغیر (اضافه مشبّهًبه به مشبّه). البته مولانا جلالالدّین را با محمّد مصطفا عشقی و ارادتی است که در وصف نمیآید، امّا آن غزل، معنا و مخاطب دیگری دارد. قول باطل دوم اینست که مولانا درس عشق را از محمّد (ص) گرفته است. فقیه محترم ما اگر مقاله «بسط تجربه نبوی» را خوانده بودند، چنین نمیفرمودند. مولانا و امثال او تجربه نبوی را بسط دادهاند، نه اینکه عیناً آن را تکرار کنند و این رشته سر دراز دارد. تاریخ اسلام، بسط تجربه نبوی است، صورتاً و مادّتاً. این سخن حتی اگر باطل هم باشد، چنان نیست که به تلنگری و اشاره انگشتی یا اظهار تعجّبی و انکار و تردّدی فرو ریزد. قرآن هر چه باشد، کتاب عشق و لطافت نیست، کتاب خشیت و قدرت است که در آن از رحمت و عطوفت و بشارت هم سخن رفته است، امّا ساختار کلان و ارکان گفتمانش، فرسنگها با یک متن عاشقانه لطیف فاصله دارد. بیش از آنکه طربانگیز باشد، حزنانگیز و خوفانگیز است. خنده بر لب نمیآورد، امّا اشک را بر چهره جاری میکند. متنی اقتدارگراست که برای تثبیت سلطه آمده است. میگویید این مطابق حکمت است، میپرسم مگر خشیت و قدرت با حکمت منافات دارد؟ پیامبر هم بنا به حکمت حق، اقتدارگرا بود. قرآن هم به اقتضای حکمت و هدایت چنین است که هست. عزیزی دیگر، در نقد مواضع من گفته است: قرآن کتاب هدایت است نه قدرت و خشیت . می پرسم مگر هدایت و خشیت نمی توانند با هم باشند؟ فقیه محترم ما گفته است خداوند به کسی ظلم نمیکند، و لذا عذابهایش ظالمانه نیست. البته همینطور است، ولی مگر من سخن از عذاب ظالمانه گفتهام؟ گفتهام عذاب (شکنجه) و مشتقّاتش در قرآن فضای رعبآوری پدید آورده است. شاید خداوند مصلحت را در ارعاب و تهدید میدیده است. شکنجه عادلانه هم شکنجه است و چیزی از شدّتش نمیکاهد. باری، نه هدایت نه حکمت، هیچکدام مانع و نافی قدرت و خشیت نیستند که صفت آشکار قرآن (و تورات) است.
چنین می نماید که این عزیزان، نکته را نگرفتهاند و به دنبال نکتهسنجیهای توجیهگرانه رفتهاند. گرفتم که به قول آن عزیز، عذاب به معنی محرومیت باشد (که البته چنین نیست و ترکیباتی چون « عَذَابُ الْحَرِیقِ» (بروج: ۱۰) و «عَذَابَ النّار» (السجده: ۲۰) و «سَرَابِیلُهُم مِّن قَطِرَانٍ» (ابراهیم: ۵۰) و «ثُمَّ فِی سِلْسِلَه ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَٱسْلُکُوهُ…» (الحاقه: ۳۲) و «کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ» (نساء: ۵۶) و« یُصْهَرُ بِهِ مَا فِی بُطُونِهِمْ وَالْجُلُودُ» (حج: ۲۰)، مدلولاتی نقیض آن دارند)، باز هم از هیبت ارعاب نمیکاهد و فقط به جای تهدید به شکنجه، از تهدید به محرومیت سخن میگوید، یعنی باز همان تهدید است و انذار و تخویف؛ و فضای هراسآور و خوفانگیز. ازین بالاتر، حتی اگر تن به تأویل و تمثیل دهیم (که البته مقبول کثیری از عالمان مسلمان نبوده و عامّه مسلمانان هم آن آیات را چنان نمیفهمیدهاند)، همچنان این سؤال میماند که چرا محرومیت را به آتش و غلّ و زنجیر و احشا و امعای گداخته و پوستهای بریان شده و نوشابههای چرکین و سوزان تشبیه کردهاند؟ چرا ازمثال های کمخشونت کمک نگرفتهاند؟[۳]
ششم: فقیه محترم فرمودهاند که اقوال فلانی پهلو به اشعریّت میزند و او را به کتاب فقه و عقل خودشان ارجاع دادهاند. آن کتاب را ندیدهام و نخواندهام و انشاءالله فرصتی در کار میکنم تا بخوانمش. امّا نمیتوانم تعجّب خود را از نسبت اشعریّت پنهان کنم. گویا اینکه گفتهام رسول الله خود میزان و معیار عدل و حق است، ایشان را واداشته تا در سخن من نشانی از اشعریّت بیابند! تعجّب من از اینست که چرا یک فقیه شیعی باید ولایت را با اشعریّت یکی بگیرد و تفاوت آنها را درنیابد؟ و چگونه است که یک عارف ظاهراً سنّی و اشعری (مولانا جلالالدّین، که البته نهنگ کلان وجودش در برکههای خُرد فِرَق و نحل نمیگنجد) به عمق معنای ولایت راه مییابد و یک فقیه شیعی ولایت مدار نه؟! مولانا که خطاب به علی (ع) گفت:
تو ترازوی احدخو بودهای
بل زبانهی هر ترازو بودهای
علی را بهتر می شناخت یا فقیهان ما؟ یا وقتی در وصف پیر میگفت:
ای ضیاءالحق حسام الدّین بگیر
یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر
برنویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
آیا این اشعریّت است که بگوییم ولیّ خدا عین راه است، عین ترازوست، نه بر صراط مستقیم، بلکه عین صراط مستقیم است؟ عیسی (ع) که میگفت من راهم، من حقیقتم، من حیاتم، مگر جز این میگفت؟ و مگر پیامبری و مقنّن و موسّس بودن جز با ولایت میسّر میشود، و معجزات مگر جز برای اقناع و اخضاع به ولایتاند؟ اعجاز که نشان صدق گفتار نیست.
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
اینکه حسن و قبح، ذاتی و عقلی نیستند و منوط و متّکی به امر و نهی الهیاند کجا، و اینکه هر چه پیامبر باذنالله و بامرالله میکند مطاع است و عین قانون است و عدالت در آن مندرج است، کجا؟ قصه خضر و موسی هم دلالتی جز این ندارد... عصمناالله من شروره و آفاته[۴]. برای کسی چون صاحب این قلم که اخلاقیات را جملهً و تفصیلا اعتباری میداند البته فهم و قبول این مواضع بسی آسانترست.بلی احکام واخلاق اسلامی همه اعتبارات نبیّ مکرّم اسلاماند و «این چنین شیرینی آن خسرو کند».
هفتم: فقیه محترم فرمودهاند دماغ جامعالمعقول و المنقول بودن نپزید، بر فقه متازید و به متخصصان فن و عالمان شرع و کسانی که «بر همه تراث اسلامی واقفاند»، رجوع کنید و گرنه سخنانتان بوی گند پیاز نادانی خواهد داد و حکایت دزد نان و انار تکرار خواهد شد که کسی انار میدزدید و نان صدقه میداد!
خدا را شکر که ایشان به قول خودشان، «قلم و بیان خود را افسار کردهاند» وگرنه لگدکوب توسن بیلگام قلم میشدیم. با این همه، این بنده بنان و بیان خود را افسار میکنم و نسبت بیعلمی و بیانصافی به ایشان نمیدهم و با تصریح به اینکه من در جمیع حوزویان قم و نجف احدی را نمیشناسم که بر «همه تراث اسلامی واقف باشد»، و براستی اسلام شناس باشد ،تنها نکاتی را به یادشان میآورم:
یکی اینکه القاب پر طنطنه ساختن و به خود بربستن از شئون و فنون دلربایی و مردم فریبی حوزویان است و لقب جامعالمعقول و المنقول هم یکی از برساختههای پر طمطراق آنان است تا حقارتی را بیارایند و بر قامت ناقصی جامه جامعیّت بپوشانند و گرنه در بیرون حوزه چنین اوهام و هوسهای دلآزاری خریدار ندارد، همچون لقب علّامه که هنوز هم در میان حوزویان جاری است و نزد دانشگاهیان جز مایه تلاعب و تمسخر نیست. دنیای مدرن و علّامگی؟! (نظر کنید به «علّامه» نوظهور: منیرالدّین حسینی ــ آکادمی علوم اسلامی).
حضرت استاد آیتالله علّامه حسن حسنزاده آملی در منظومه بلندی که سرودهاند و به خط نستعلیق و بر کاغذ گلاسه با چاپ نفیس به بازار روانه کردهاند، در باره خود میفرمایند:
به چندین رشته از معقول و منقول
تسلط یافته ام معقول و مقبول
به قرآن آشنایی آنچنانم
که خود یک دوره تفسیرِ آنم!
علّامه آیتالله محمدحسین تهرانی، عالم معاصر هم میفرمایند که در عالم رویا حضرت ربّ العزّه به ایشان فرموده اند که ما تو را علّامه آیتالله لقب دادیم! (مهر فروزان ص ۵۷). و لذا اذن فرمودند که بر نامشان عنوان علّامه افزوده شود.بگذریم از کسانی که یکشبه، به حکم امسیت کردیّا و اصبحت عربیّا، آیتالله شدند و آفت آفریدند. نمونهاش اکبر رشاد ،که جز تفرعن و تفنّن چیزی در بساط ندارد، و با انتشار کتاب پر هزینه زعیم ذو فنون در مدح رهبر، ارادتی نمود و سعادتی ربود. جناب فقیه محترم خوبست به حکم وَأَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ (شعراء: ۲۱۴) نهی از منکر را از همکسوتان خود آغازکنند و در نکوهیدن این عادت زشت حوزویان جهد بلیغ مبذول دارند. به بنده و امثال بنده چنان آداب و القابی ثبوتاً و اثباتاً نمیزیبد و نمیچسبد.[۵]
دیگر اینکه ایشان به شیوه و ترفند خاصّ بعضی از حوزویان (که بسیار دیده و آزموهام)، میخواهند با ذکر یک دو لغت عربی به مخاطب حالی کنند که اهل فنّ نیست و درمانده در مقدّمات است و خوبست برود درس خود را بهتر بخواند. گفته بودم که یُعْطُوا الْجِزْیَهَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ (توبه: ۲۹) یعنی «کافران بیایند و با خواری و خفّت جزیه بپردازند». فقیه محترم، بدون کمترین مراجعهای به کتب تفسیر و لغت با استعلاء و استغناء تامّ فرمودهاند: فلانی فرق صاغر و مصغّر را نمیداند. شاید بنده ندانم. امّا آیا جارالله زمخشری و شیخ طوسی و شیخ طبرسی که هر سه از ائمه تفسیر و ادب و بلاغتاند، هم نمیدانند؟ در تفسیر کشّاف آمده: «و هُم صاغرون ای تؤخذ منهم علی الصغار و الذّلّ». عین این سخن را فیض کاشانی در تفسیر صافی آورده است و شیخ الطائفه طوسی که هم مفسّرست و هم فقیه، صاغرون را «ذلیلون مقهورون» معنا کرده و افزوده است: یُجرّون الیالموضع الّذی یُقبض منهم بالعنف حتی یودّواها (کافران را به خشونت میکشانند و میبرند تا به جایی برسند که باید جزیه را بپردازند).
فقیه محترم اگر ضروری بدانند میتوانند تفاسیر دیگر را خود در مطالعه گیرند و به مفسّران نمره ردّ و قبول بدهند که فرق صاغر و مصغّر را دانستهاند یا نه. بگذریم از اینکه ایشان به محتوای مشکلخیز آیه ورود نکردهاند و دامن کشان از آن در گذشتهاند.
در باب وجوب سالیانه جهاد ابتدایی، حق با ایشان و خطا از من است. گفته بودم روایات بسیاری در این باب وجود دارد. سهو اللّسان بود و در تحریر خطابه قطعاً اصلاح میشد. درست این بود که فتاوای بسیار درین باب وجود دارد. امّا سؤال اینست که چرا فقیه محترم وجود آن فتاوی را انکار کردهاند؟ مگر در فقه اهل سنّت و نیز در لمعه دمشقیه شهید اوّل و مبسوط شیخ طوسی و قواعد الاحکام علّامه حلّی و … دیگران نیامده است؟ گرفتم که آن فتوا مخالفانی دارد، ولی مگر علم فقه غیر از فتاوا و آراء موافق و مخالف فقیهان است؟
در مسائل مربوط به مرابطه و رباط نشینی، فقیه محترم خوبست به کتب تاریخی مربوطه (و نه فقط فتاوای فقیهان) مراجعه کنند تا ببینند که در عالم واقع چه میگذشته است. همه چیز را شاید نتوان در شرایعالاسلام و مسالکالافهام و جواهرالکلام پیدا کرد.
و حالا که سخن بدینجا رسید، شایسته است سخن صاحب المیزان را در ذیل آیه ۲۰۰ سوره آل عمران که سخن از «صابروا و رابطوا» میگوید بیاورم تا فقیه محترم شتابزده نگویند فلان سخنان در المیزان نیست!
فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ «لَیُوشِکُ قَوْمٌ یَدَعُونَ اَلصَّلاَهَ فِی اَلْمَسْجِدِ أَنْ نَأْمُرَ بِحَطَبٍ فَیُوضَعَ عَلَی أَبْوَابِهِمْ فَتُوقَدَ عَلَیْهِمْ نَارٌ فَتُحْرَقَ عَلَیْهِمْ بُیُوتُهُمْ»[۶].
«رسولالله در مورد کسانیکه به نماز جماعت حاضر نمیشدند، فرمودند: میرسد روزی که بگویم هیزم بیاورند و خانه آنان را بسوزانند. این چنین باید از سنن رسولالله پیروی کرد».
ایشان در تفسیر آیات ۱۹۰ ـ ۱۹۵ سوره بقره نیز میگوید اکراه و الزام کفّار به اسلام، شاید یک نسل را خوش نیاید، امّا برای نسلهای بعد عین سعادت است[۷]. نمیدانم چرا فقیه محترم مایل نیست اینها را ببیند و بشنود؟ این چشم و گوش بستن و دامن برچیدن و به شتاب عبورکردن، برای فرار از چیست؟
عموم روحانیان ما، از جمله آقای علیدوست، شگردی خاص و خام دارند. بر کلام و فقه و حدیث و سیره و تفسیر اهل سنّت مستکبرانه آستین میافشانند و آنها را به چیزی نمیگیرند و همه را خروجی مدرسه خلفا و مکتب سقیفه و محصولات کارخانهّهای اموی و عبّاسی میشمارند تاخود را از فحص و نقد خلاص کنند؛ غافل از اینکه آتش که گرفت خشک و تر میسوزد. امّا همینکه به فقه و حدیث شیعه میرسند، آنها را محض اسلام و اسلام محض میانگارند و حکم تاریخیّت را بر آنها جاری نمیکنند، و دمی نمیاندیشند که اهل سنّت نیز تشیّع را جریانی باطنی و انحرافی و سبائی در اسلام میدانند و بدان اعتنا نمیکنند. چاره کار فراتر رفتن از مواضع تعصبآلود فرقهای و نگریستن تاریخی و جمعی و کلان به اسلام (اعم از شیعی و سنّی) است، همانکه فقیهان شیعه و سنّی از عواقب آن بیمناکاند و نه آماده ورود در آنند نه مجهّز به جهازات لازم آن.
هشتم: اندکی هم در باب تاختن به فقه سخن بگویم و میدان بیان را ترک کنم. فقیه محترم بر من تاختهاند که پای سخن را از گلیم صلاحیت فراتر برده و به فقه تاختهام. نمیدانم میزان آشنایی ایشان با سخنان من چه قدر است (گمان احاطه ندارم. گویا جسته و گریخته چیزی شنیدهاند که خاطرشان را گزیده است).
اوّلاً. این بنده، به فقه نتاختهام، بل به «علم فقه» پرداختهام که علمی است چون علوم دیگر، بشری و تاریخی و نامقدس و مشتمل بر خطا و صواب و نقص و نقیض و در صراط تحوّل و متأثر از پیشفرضهای کلامی و زبانشناسی و انسانشناسی و معیشت و معرفت فقیهان و دیگر مقتضیات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دوران. گفتهام که علم فقه موجود در خور جهان کهن و جهانبینی و عقلانیت کهن است. رفوگریها وپاره دوزیهای فقیهانه در دل پارادایم کهن، گرهی از کار فروبسته آن نمیگشاید. عقلانیت دیگری باید.
ثانیاً. تحول و پویا شدن «علم فقه» را نه در گرو دقّت بیشتر فقیهان یا زیر و رو کردن چند باره کتب فقه یا فربه کردن علم اصول یا غور در موضوعات مستحدثه یا ردّ و قبول روایتی یا قولی، بل در گرو تحوّل جهانبینی و پیشفرضهای آنان دانستهام. امری که هنوز تصوراً و تصدیقاً در ذهن حوزویان استقرار و تمکّن نیافته است، گرچه صدقاً و عدلاً حوزه قم از دوران ماقبل «قبض و بسط» تا امروز تفاوت بسیار یافته است.
ثالثاً. در باب علومی که امروزه فقیه بدان محتاج است، سخن راندهام، و بر خلاف کثیری از فقیهان آن را محدود به علم اصول یا منطق ندانستهام. دست کم علم تاریخ و علم اخلاق و فلسفه آن را و نیز علم تفسیر متون را واجب و ضروری شمردهام. و رکود فقه سنّتی را معلول و محصول این بیاطلاعیها دانستهام.
رابعاً. ورود اخلاق به علم فقه را اکیداً توصیه کردهام و آوردهام که فقیه در هنگام استنباط و اصدار فتوی، باید به جوانب اخلاقی حکم هم توجه کند مبادا خلاف مروّت یا عدالت یا حریّت انسان رأی صادر کند. نه، فیالمثل چون آقای مؤمن، فقیه عضو شورای نگهبان که با یک دو حدیث ضعیف، صحّت مباهته را نتیجه میگیرد و تهمت زدن به مفسدان و آشوبگران را صائب میشمارد. آن یک دو حدیث، اگر قوی و حتی متواتر هم باشند، در مقابل حکم قوی و قویم اخلاق فرو میریزند و به خاک بطلان میافتند.
خامساً. گفتهام علم فقه نه غنای حکمی دارد، نه غنای برنامهای. و برخلاف مدّعای گزاف فقیهان روزگار ما، هیچ برنامهریزیای برای هیچ امری از فقه بر نمیآید.
سادساً. گفتهام علم فقه علمی پر از تبعیض است (بین زن و مرد و بنده و مولا و کافر و مومن) که با رجوع به اخلاق و عدل زمانه باید تعمیر و ترمیم شود.
سابعاً. علم فقه را علمی گرانبار و متراکم از تکالیف دانستهام که برخوردار از حقوقی لرزان و اندکست و لذا ناصالح برای حلّ و فصل مسائل اجتماعی و قانونی مدرن که عمدتاً گوهر حقوقی دارند. و هم بدین سبب این فقه تکلیفی، با استبداد سازگارترست تا با عدالت مردمسالارانه و حقمدارانه. بهخوبی میدانم که ورود «حق» در فقه تکلیفاندیش، چون ورود شترست به خانه مرغ (در تمثیل مولانا) که:
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقفش اوفتاد
از شاگردان فقیه فقید مظلوم حضرت آیتالله منتظری شنیدم که ایشان درشامگاه عمر بدین دقیقه و به مهابت این موقف تفطّن یافته بودند، رحمه الله علیه رحمهً واسعه.
ثامناً. علم فقه را علمی مصرفکننده دانستهام که همه چیزش وابسته به علوم دیگرست. و نیز اینکه فقه ( نه علم فقه) امری است عَرَضی نه ذاتی دین، که میتوانست سر تاپا جز این باشد که هست.چنانکه شرایع ادیان مختلف، مختلف است. و نیز اینکه همه احکامش موقّتاند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
تاسعاً. فربهی سرطانوار علم فقه را مضرّتی و منقصتی برای حوزه علمیه و برای اسلام دانستهام که موجب لاغری و رنجوری دیگر فنون و معارف دینی شده است به طوری که امروز اکثر فقیهان ما (اگر نه همه آنها) تقریباً چیزی غیر از علم فقه کهن نمیدانند، و لذا به هیچ معنا آنان را اسلامشناس نمیتوان نامید. نه خبر چندانی از معقول دارند نه تاریخ، نه تفسیر، نه عرفان نه علم قدیم، نه علم جدید، نه مکاتب فکری مدرن. اگر هم چیزی بدانند در قبال تخصص فقهیشان ناچیزست. برای نمونه نگاه کنید به سخنانی که در باب نسبت علم و دین میگویند تا عمق بیخبری بل جهل مرکّب شان را دریابید. نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند. من خود بسیار شاهد بودهام که علمایی که به خارج کشور میآیند، در مقابل سؤالات دانشجویان که عمدتاً عقیدتی و تفسیری و امروزیناند، پاک درمیمانند. منتظرند کسی از حلال و حرام و پاک و نجس بپرسد تا پاسخ گویند. برخلاف روحانیان مسیحی که تخصّصشان در کلام مسیحی و تفسیر متن است. بگذریم ازینکه ترغیب مقلدان به مسئله پرسیدن و افزون کردن قطر رسالههای فقهی برخلاف فرمان قرآنیست که میگوید: لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْیَاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ… (مائده: ۱۰۱).
عاشراً. جامعه فقهی، جامعهای عبوس و پر از ریا و تبعیض و تحمیل است. ما به جامعهای اخلاقی ــ حافظی نیاز داریم به شرحی که در جای خود آوردهام.
علاوه بر اینها به مومنان توصیه کردهام که اگربنا بر تقلید دارند، از علم فقه تقلید کنند، نه از فقیهی خاص. بل از همه فقیهان زنده و مرده و زن و مرد و سنّی و شیعی (این حکمی است فقه شناسانه و بیرون فقهی نه فقهی) و انتظاراتشان از دین و فقه را اقلّی کنند. علیالخصوص تصحیح انتظارات از دین و فقه از امّهات مسایلی است که همواره بر آنها انگشت تاکید نهادهام.
نکات دهگانه یادشده را که جلّ بل کلّشان پیشتازانهاند، و بعضی از آنها را در مکاتبهای با مرحوم آیتالله منتظری در میان آوردهام، چون باغبانی مهربان برای آبیاری باغچه زرد و پژمرده فقه کهن پیش نهادهام، و اگر فقیه محترم قدر نمیدانند و آنهارا تاختن میشمارند، خود دانند و انصافشان.
بسی شدیم و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این راه که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
منابع و پانوشتها
————————-
*خبرگزاری رسمی حوزه
[۱] . قال البخاری رحمه الله فی باب حکم المرتد والمرتده واستتابتهم برقم (۶۹۲۲): حدثنا أبو النعمان محمد بن الفضل، حدثنا حماد بن زید، عن أیوب، عن عکرمه، قال: أُتی علی رضی الله عنه بزنادقه، فأحرقهم؛ فبلغ ذلک ابن عباس، فقال: لو کنت أنا لم أحرقهم؛ لنهی رسول الله صلی الله علیه وسلم: ((لا تعذبوا بعذاب الله))، ولقتلتهم؛ لقول رسول الله صلی الله علیه وسلم: «من بدَّل دینه فاقتلوه».
[۲] . المعجم الأوسط، طبرانی، ج ۳ ص ۳۰۰ ح ۳۲۲۱؛ همچنین صحیح بخاری ج۱ ص ۱۷ ح ۲۵ و نیز: «عن أَبِی قِلاَبَهَ: قَالَ: فَوَاللَّهِ مَا قَتَلَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ أَحَدًا قَطُّ إِلَّا فِی إِحْدَی ثَلاَثِ خِصَالٍ: رَجُلٌ قَتَلَ بِجَرِیرَهِ نَفْسِهِ فَقُتِلَ، أَوْ رَجُلٌ زَنَی بَعْدَ إِحْصَانٍ، أَوْ رَجُلٌ حَارَبَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، وَارْتَدَّ عَنِ الإِسْلاَمِ».
صحیح بخاری ج۶ ص ۲۵۲۹ ح ۶۵۰۳
[۳] . توسّل به زبان رؤیا در این مقام هیچ دردی را دوا نمیکند. آن، پارادایمی دیگر است و درآمیختنش به پارادایم کهن تفسیر، نتیجهای جز تشویش و مغالطه ندارد.
[۴] . به مقاله من تحت عنوان «ولایت سیاسی – ولایت باطنی» در کتاب بسط تجربه نبوی مراجعه شود.
[۵] . با کمال اکراه میخواهم از یک غوره نشده مویز شدهای بنام عبدالحسین خسروپناه یاد کنم که درسایت رسمیاش خود را چنین ستوده است: استاد تمام حکمت اسلامی. دارای درجه اجتهاد. مدرس فلسفه و کلام و معرفتشناسی و جریانشناسی و اصول فقه و نظریهپرداز فلسفه فلسفه اسلامی و الگوی حکمی اجتهادی و رئالیسم شبکهای و نویسنده پنجاه جلد کتاب و… ! حقا جفا کردهاند که به ایشان جایزه نوبل ندادهاند.
[۶] . تهذیب الأحکام، جلد۳ ، صفحه ۲۵.
[۷] . مر من البیان یظهر الجواب عما ربما یورد علی الإسلام فی تشریعه الجهاد بأنه خروج عن طور النهضات الدینیه المأثوره عن الأنبیاء السالفین فإن دینهم إنما کان یعتمد فی سیره و تقدمه علی الدعوه، و الهدایه دون الإکراه علی الإیمان بالقتال المستتبع للقتل و السبی و الغارات، و لذلک ربما سماه بعضهم کالمبلغین من النصاری بدین السیف و الدم و آخرون بدین الإجبار و الإکراه!
و ذلک أن القرآن یبین أن الإسلام مبنی علی قضاء الفطره الإنسانیه التی لا ینبغی أن یرتاب أن کمال الإنسان فی حیاته هو ما قضت به و حکمت و دعت إلیه، و هی تقضی بأن التوحید هو الأساس الذی یجب بناء القوانین الفردیه و الاجتماعیه علیه، و أن الدفاع عن هذا الأصل بنشره بین الناس و حفظه من الهلاک و الفساد حق مشروع للإنسانیه یجب استیفاؤه بأی وسیله ممکنه، و قد روعی فی ذلک طریق الاعتدال، فبدأ بالدعوه المجرده و الصبر علی الأذی فی جنب الله، ثم الدفاع عن بیضه الإسلام و نفوس المسلمین و أعراضهم و أموالهم، ثم القتال الابتدائی الذی هو دفاع عن حق الإنسانیه و کلمه التوحید و لم یبدأ بشیء من القتال إلا بعد إتمام الحجه بالدعوه الحسنه کما جرت علیه السنه النبویه، قال تعالی: “ادع إلی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتی هی أحسن:” النحل – ۱۲۵، و الآیه مطلقه، و قال تعالی: “لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه:” (الأنفال: ۴۲).
و أما ما ذکروه من استلزامه الإکراه عند الغلبه فلا ضیر فیه بعد توقف إحیاء الإنسانیه علی تحمیل الحق المشروع علی عده من الأفراد بعد البیان و إقامه الحجه البالغه علیهم، و هذه طریقه دائره بین الملل و الدول فإن المتمرد المتخلف عن القوانین المدنیه یدعی إلی تبعیتها ثم یحمل علیه بأی وسیله أمکنت و لو انجر إلی القتال حتی یطیع و ینقاد طوعا أو کرها.
علی أن الکره إنما یعیش و یدوم فی طبقه واحده من النسل، ثم التعلیم و التربیه الدینیان یصلحان الطبقات الآتیه بإنشائها علی الدین الفطری و کلمه التوحید طوعا.